.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۸۱→
آیرپادامو با گوشیم از تو کیفم بزور درآوردم...شاید آهنگام میتونستن کمی مرهم بشن رو دل پر زخمم!...
آیرپادارو گوشم کردمو گوشیمو روشن کردم...رفتم تو پلی لیست...
یه نگاهی به آهنگای غمگینم انداختم...چن وقت بود که سراغشون نرفتم؟!...پوزخندی تو دلم به خودم زدم...روزگار هیچوقت چش دیدن خوشیه منو نداشت!...
بین آهنگا گشتمو دستم رف رو دکمه پلی آهنگ پس من چی وانتونز...صدای آرام بخشش پیچید تو سرم...
نگاهی به ورودی پارک انداختم...بی اختیار نگاهم رفت سمت خیابون روبرو و...روی تابلوی بستنی فروشی قفل شد!...
- میوفتع اینورا مسیرت...توکه هیچوقت تقصیرت نیس...
بغض توی گلوم بیشتر از قبل فشار میاورد...انگار این لعنتی قصد کرده من وبه کشتن بده!...
بی اختیارتصویر ارسلان توی چهارچوب در بستنی فروشی،جلوی چشمم ظاهر شد...بایه بستنی توی دستش...ولی حیف که همش خیال بود!...
لبخند تلخی روی لبم نشست...نگاهم واز روبرو گرفتم وبه سمت پارک قدم برداشتم...خسته وکالفه،راهی رو که از حفظ بودم در پیش گرفتم.
- همیشگیم...همیشه این قلب پیشت گیر میمونه...فقط بگو پس من چی بیبی؟!...
با هر قدمی که برمی داشتم،یه خاطره از خاطرات اون شب واسم تداعی می شد وحالم وبدتر می کرد...
خوده لعنتیم بودم که از قصد پابه این پارک گذاشتم پس باید تا آخر تلخی یادآوری خاطرات و به جون بخرم!!!
اونقدر اشک ریخته بودم که دیگه اشکی از چشمم نمیومد!...انگار چشمه اشکم خشک شده بود.اونقدر خسته وبی رمق بودم که حتی توان به دست گرفتن کیفم و نداشتم...روی زمین می کشیدمش وبه سمت مقصدی که توی ذهنم بود قدم برمی داشتم...
صدای آهنگ تو سرم میپیچیدو حالمو خراب تر میکرد هرتیکش...انگار وصف حال من بود...
-به دنیا نمیدم تک تک خنده هات
دیدم نیستن رو لبات اگه نکشم کنار
با اینکه میدونستم میرم
تهشم ب*گا...
گفتم برو نه دلیل بیار نه معذرت بخوا
شبا ترسیدی زل بزن از پنجرت به ماه
اگه حال داشتی بعضی وقتا سر بزن به خوابم...
البته اگه من بخوابم...
فقط حداقل یه ساعت...
...
بلاخره بعداز یه مسافت که به نظرم خیلی طولانی اومد،به مقصدم رسیدم...تن بی جون وبی رمقم و روی نیمکت انداختم وبه پشتی نیمکت تکیه دادم.
همون نیمکتی که شاهد ابراز علاقه ارسلان به من بود...نیمکتی که توی یه پارک آشنا قرار داشت...
سربلند کردم وخیره شدم به آسمون که حالا تاریک شده بود!!!...
همین نشون می داد که خیلی وقته دارم بی هدف وبی اراده توی خیابونا قدم میزنم!...
بانگاهم توی آسمون دنبال ماه گشتم...بعد از یه جستجوی طولانی پیداش کردم ونگاهم ودوختم بهش...
با صدای گرفته ولرزونی زیر لب زمزمه کردم:
- ارسلان...ببین...ماه هست،نیمکت،پارک...حتی همون بستنی فروشی که بستنیاش با تمام بستنیای دنیا فرق دارن!...ببین همه هستیم...فقط جای تو خالیه!!!...کاش کنارمون بودی...کاش پیشم بودی...حالم خوب نیست ارسلان.ببین...ببین چقدر گریه کردم.مگه همیشه نمی گفتی اشکام داغونت می کنن؟!!کجایی که ببینی به خاطر خودت این همه اشک ریختم؟...کجایی ارسلان؟!...
دستم و به سمت گردنم بردم وپلاک گردنبد ومحکم توی مشتم فشار دادم...چشمام و روی هم گذاشتم ویه نفس عمیقی کشیدم.
مگه این نشونه عشقت نبود؟...مگه ما عاشق هم نبودیم؟!پس چرا حالا کنارم نیستی؟...چرا ارسلان؟!!...چرا حالا باید پیش اون باشی؟
- فقط بگو از چیش اومد خوشت؟
مگه میتونه منو از یادت ببره؟
عمرا اگه تو بغلش خوابت ببره...
لب ساحل پنج صب!...
آیرپادارو گوشم کردمو گوشیمو روشن کردم...رفتم تو پلی لیست...
یه نگاهی به آهنگای غمگینم انداختم...چن وقت بود که سراغشون نرفتم؟!...پوزخندی تو دلم به خودم زدم...روزگار هیچوقت چش دیدن خوشیه منو نداشت!...
بین آهنگا گشتمو دستم رف رو دکمه پلی آهنگ پس من چی وانتونز...صدای آرام بخشش پیچید تو سرم...
نگاهی به ورودی پارک انداختم...بی اختیار نگاهم رفت سمت خیابون روبرو و...روی تابلوی بستنی فروشی قفل شد!...
- میوفتع اینورا مسیرت...توکه هیچوقت تقصیرت نیس...
بغض توی گلوم بیشتر از قبل فشار میاورد...انگار این لعنتی قصد کرده من وبه کشتن بده!...
بی اختیارتصویر ارسلان توی چهارچوب در بستنی فروشی،جلوی چشمم ظاهر شد...بایه بستنی توی دستش...ولی حیف که همش خیال بود!...
لبخند تلخی روی لبم نشست...نگاهم واز روبرو گرفتم وبه سمت پارک قدم برداشتم...خسته وکالفه،راهی رو که از حفظ بودم در پیش گرفتم.
- همیشگیم...همیشه این قلب پیشت گیر میمونه...فقط بگو پس من چی بیبی؟!...
با هر قدمی که برمی داشتم،یه خاطره از خاطرات اون شب واسم تداعی می شد وحالم وبدتر می کرد...
خوده لعنتیم بودم که از قصد پابه این پارک گذاشتم پس باید تا آخر تلخی یادآوری خاطرات و به جون بخرم!!!
اونقدر اشک ریخته بودم که دیگه اشکی از چشمم نمیومد!...انگار چشمه اشکم خشک شده بود.اونقدر خسته وبی رمق بودم که حتی توان به دست گرفتن کیفم و نداشتم...روی زمین می کشیدمش وبه سمت مقصدی که توی ذهنم بود قدم برمی داشتم...
صدای آهنگ تو سرم میپیچیدو حالمو خراب تر میکرد هرتیکش...انگار وصف حال من بود...
-به دنیا نمیدم تک تک خنده هات
دیدم نیستن رو لبات اگه نکشم کنار
با اینکه میدونستم میرم
تهشم ب*گا...
گفتم برو نه دلیل بیار نه معذرت بخوا
شبا ترسیدی زل بزن از پنجرت به ماه
اگه حال داشتی بعضی وقتا سر بزن به خوابم...
البته اگه من بخوابم...
فقط حداقل یه ساعت...
...
بلاخره بعداز یه مسافت که به نظرم خیلی طولانی اومد،به مقصدم رسیدم...تن بی جون وبی رمقم و روی نیمکت انداختم وبه پشتی نیمکت تکیه دادم.
همون نیمکتی که شاهد ابراز علاقه ارسلان به من بود...نیمکتی که توی یه پارک آشنا قرار داشت...
سربلند کردم وخیره شدم به آسمون که حالا تاریک شده بود!!!...
همین نشون می داد که خیلی وقته دارم بی هدف وبی اراده توی خیابونا قدم میزنم!...
بانگاهم توی آسمون دنبال ماه گشتم...بعد از یه جستجوی طولانی پیداش کردم ونگاهم ودوختم بهش...
با صدای گرفته ولرزونی زیر لب زمزمه کردم:
- ارسلان...ببین...ماه هست،نیمکت،پارک...حتی همون بستنی فروشی که بستنیاش با تمام بستنیای دنیا فرق دارن!...ببین همه هستیم...فقط جای تو خالیه!!!...کاش کنارمون بودی...کاش پیشم بودی...حالم خوب نیست ارسلان.ببین...ببین چقدر گریه کردم.مگه همیشه نمی گفتی اشکام داغونت می کنن؟!!کجایی که ببینی به خاطر خودت این همه اشک ریختم؟...کجایی ارسلان؟!...
دستم و به سمت گردنم بردم وپلاک گردنبد ومحکم توی مشتم فشار دادم...چشمام و روی هم گذاشتم ویه نفس عمیقی کشیدم.
مگه این نشونه عشقت نبود؟...مگه ما عاشق هم نبودیم؟!پس چرا حالا کنارم نیستی؟...چرا ارسلان؟!!...چرا حالا باید پیش اون باشی؟
- فقط بگو از چیش اومد خوشت؟
مگه میتونه منو از یادت ببره؟
عمرا اگه تو بغلش خوابت ببره...
لب ساحل پنج صب!...
۹.۱k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.